چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
ای خداوندی که از لطف تو جاه آوردهام
زآنچه بودستم گرفته بارگاه آوردهام...
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی