غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به دریا بنگرم، دریا تو بینم
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
خدایا! داد از این دل، داد از این دل
که یکدم مو نگشتُم شاد از این دل
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی