سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
یک روز شبیه ابرها گریانم
یک روز چنان شکوفهها خندانم
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
شب به شب ماه به یاد لب عطشان حسین
میکشد آه به یاد لب عطشان حسین
وقت وداع فصل بهاران بگو حسین
در لحظههای بارش باران بگو حسین
شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی
به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش