ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
آسمان بیشک پر از تکبیرة الاحرام اوست
غم همیشه تشنۀ دریای ناآرام اوست
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش