او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
سوختی آتش گرفت از سوز آهت عالمی
آه بین خانۀ خود هم نداری محرمی
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
کو یک نفر که یاد دلِ خستگان کند؟
یا لا اقل حکایت ما را بیان کند...
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد...
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست