میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
شبیه آسمانیها هوای قم به سر دارم
نشانی از چهل اختر درون چشم تر دارم
گل میکند لبخند تو مهمان که میآید
باز است آغوش تو سرگردان که میآید
پیرمرد مهربان، مثل ابرها رها
زنده است همچنان، زنده است بین ما
لهیب ذوالفقارت بر تن گردنکشان ماندهست
طنین خطبههایت در گلوگاه زمان ماندهست
باغیم که رنجدیده از پاییزیم
با اشک، نمک به زخم خود میریزیم
دلت زخمی دلت آتشفشان بود
نگاهت آسمان بود، آسمان بود
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینههایت، ناگهان تر شد
نمیشد خالی از عَمّارها دور و برت، ای کاش
یلی همتای اَشتر داشتی در لشکرت، ای کاش
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
میان هجمۀ غمها اگر پناه ندارد
حسین هست نمیگویم او سپاه ندارد
همیشه سفرهاش وا بود با ما مهربانی کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانی کرد
در آن تاریک، دل میبُرد ماه از عالم بالا
گرامی باد این رخشنده، این تابان بیهمتا
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
قلب مرا نرم کرد، دیدۀ بارانیام
تر شده سجاده از اشک پشیمانیام
حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
آتش: شده از خجالت روی تو آب
خانه: شده بعد رفتن تو بیخواب
دلی سوز صدایت را نفهمید
مسلمانی، خدایت را نفهمید
کجا سُکری که اینجا هست، در خُم میشود پیدا؟
بگو مستی ما از دور چندم میشود پیدا
سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را