کربلا
شهر قصههای دور نیست
همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
شبیه آسمانیها هوای قم به سر دارم
نشانی از چهل اختر درون چشم تر دارم
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
کسی محبت خود یا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
خورشید به خون نشستهام، آه! رسید
آهِ منِ دلشکسته تا ماه رسید
اینجا گرفتهست مردی بر روی دست آسمان را
مردی که در قبضهٔ خود دارد تمام جهان را
این بار، بار حج خود را مختصر برداشت
آن قدر که گویا فقط بال سفر برداشت
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر
«با هر قدم سمت حرم لبیک یا زینب
در عشق سر میآورم لبیک یا زینب...»
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته