از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
سکه شدن و دو رو شدن آسان است
آلودۀ رنگ و بو شدن آسان است
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت