در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
اين ماه، ماهِ ماتم سبط پيمبر است؟
يا ماه سربلندى فرزند حيدر است؟
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت