نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
مگر اندوه شبهای علی را چاه میفهمد؟
کجا درد دل آیینهها را آه میفهمد؟
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
گفتند کی؟ ناله کردی، الشام الشام الشام
افروخت در خاطراتت، تحقیر و دشنام، الشام
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
دارم دلی از شوق تو لبریز علیجان
آه ای تو بهار دل پاییز علیجان
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت