فراتر است، از ادراک ما حقیقت ذاتش
کسی که آینۀ ذات کبریاست صفاتش
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود