بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم