سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
ای بهترین دلیل تبسم ظهور کن
فصل کبود خندۀ ما را مرور کن
ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
گریه میکنم تو را، با دو چشم داغدار
گریه میکنم تو را، مثل ابرِ بیقرار
مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
دور شد باز هم آن همدم و دمساز از ما
ماند در خاطرهاش آن همه پرواز از ما
ای طالب معرفت! «ولی» را بشناس
آن جان ز عشق مُنجلی را بشناس
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
غریبم، جز تو میدانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت میزند اندوه من، جز تو خدایی نیست
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
باید سخن از حقیقت دین گفتن
از حُرمَت قبلۀ نخستین گفتن
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
از بلبلان هماره پیام تو را شنید
گل، جامه چاک کرد، چو نام تو را شنید
هر چند غمی به چشم تو پنهان است
در دست تو سنگ و در دلت ایمان است
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
ماه محرم است و دلم باغ پرپر است
در چشم من، دوباره غمی سایهگستر است
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
شبی که نور زلال تو در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم