ﺁﺗﺶ، ﮔﻠﻮﻟﻪ، ﺳﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
ﺟﺎﯼ ﻗﻠﻢ، ﺗﻔﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
صدای لرزش مسجد به چشم میآمد
چه میگذشت که رحمت به خشم میآمد
آسمان خشک و خسیس، ابرها بیضربان
ناودانها خاموش، جویها بیجریان
فتنه چون خون دوید در شریان
در شب شوم و شرم شد انسان
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
اسرار تو در صفات و اسما مخفیست
مانند خدا که آشکارا مخفیست
دلم دلم دلم دلم دلم فرو ریخت
قدحقدح شکسته شد، سبوسبو ریخت
دیدیم جهان بیتو به بن بست رسید
هر قطره به موجها که پیوست رسید
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
تو را میخواست تا در همسرانش بهترین باشی
برای خاتمِ پیغمبری نقش نگین باشی
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد