دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
عشق گاهی در جدایی گاه در پیوندهاست
عشق گاهی لذت اشکی پس از لبخندهاست
از آنچه در دو جهان هست بیشتر دارد
فقط خداست که از کار او خبر دارد
دوباره عشق سمت آسمان انداخت راهم را
نگاهی باز میگیرد سر راه نگاهم را
باید که دنیا فصل در فصلش خزان باشد
وقتی که با تو اینچنین نامهربان باشد
یک سلام از ما جواب از سمت مرقد با شما
فطرس نامهبر تهران به مشهد با شما
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
باید که تو را حضرت منان بنویسد
در حد قلم نیست که قرآن بنویسد
به حق خدای شب قدرها
بیا ای دعای شب قدرها
دلمردهایم و یاد تو جان میدهد به ما
قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما