هنوز داشت نفس میکشید؛ دیر نبود
مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
با دستِ بسته است ولی دستبسته نیست
زینب سرش شكسته ولی سرشكسته نیست