شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
سکه شدن و دو رو شدن آسان است
آلودۀ رنگ و بو شدن آسان است
مپرس حال دل داغدار و چشم ترم را
شکسته صاعقۀ تازیانه، بال و پرم را
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
آن روزها دیوار هم تعبیری از دَر بود
در آسمان چیزی که پَر میزد، کبوتر بود...
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
یکی بیاید این نخل را تکان بدهد
به ما که مردۀ جهلِ خودیم، جان بدهد
وقتی که دیدمش،... چه بگویم؟... بدن نداشت
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت
برخاستی تا روز، روز دیگری باشد
تقدیر فردا قصۀ زیباتری باشد
ای آفتاب طالع و ای ماه در حجاب!
ای بدرِ نور یافته در ظلِّ آفتاب!
آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانهجو پیدا کرد
درخت، جلوۀ هموارۀ بهاران بود
اگرچه هر برگش قصۀ زمستان بود
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
هزار سال گذشت و هزار بار دگر،
تو ایستادهای آنجا در آستانۀ در!
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
آنان که مشق اشک مرتب نوشتهاند
با خط عشق این همه مطلب نوشتهاند
بگو به باد بپوشد لباس نامهبران را
به گوش قدس رساند سلام همسفران را
سخنی ز کربوبلا بگو، نفسی از آنچه که دیدهای
دو سه بیت تازه و تر بخوان، که چه دیدهای، چه شنیدهای
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
باید به قدّ عرش خدا قابلم کنند
شاید به خاک پای شما نازلم کنند
برخیز اگر اهل غم و دردی تو
باید که به اصل خویش برگردی تو
دنیای بیامام به پایان رسیده است
از قلب كعبه قبلۀ ایمان رسیده است