نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ما منتظران همیشه مشغول دعا
هستیم شبانهروز در ذکر و ثنا
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
اینگونه که با عشق رفاقت دارد
هر لحظه لیاقت شهادت دارد
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد