بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد