ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
اجل چون سایهای دور و برش بود
و شمشیر بلا روی سرش بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود