نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
نه قصّۀ شام و نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است