تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
ابرازِ دوستی، به حقیقت زیارت است
آری مرامِ اهل محبت، زیارت است
تیغ است و آتش است و هزاران فدایی است
هر جا که نام اوست هوا کربلایی است
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
تابید بر زمین
نوری از آسمان
فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
اعماق آیههای یقین را شکافته
نور است و آسمان برین را شکافته
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
بیهوده مکن شکایت از کار جهان
اسرار نمیشوند همواره عیان