گشوده باغِ تاریخ از گلِ عبرت، بسی دفتر
که هر برگ از تبِ خجلت، رُخی دارد چو شبنم، تر
آه از خزان این حرم و باغ پرپرش
این داغ جانگداز که سخت است باورش
کجاست آن که دلش چشمهسار حکمت بود
کجاست آن که رخش آبشار رحمت بود
کجاست آن که وجودش مطاف هر دل بود
و با شکوهتر از آفتابِ ساحل بود
سخن ز حبل الهی و بانگ «وَ اعتَصِمُو»ست
حقیقتی که هدایت همیشه زنده به اوست
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
شکست بغض تو را این غروب، میدانم
و خون گریست برای تو، خوب میدانم...
غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید
اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
تا ابد دامنهٔ عطر بهار است اینجا
دست گلهاست که بر دامن یار است اینجا
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را
دشمن خرابه را به تو آسان گرفته بود
از من هزار بار ولی جان گرفته بود!