گشوده باغِ تاریخ از گلِ عبرت، بسی دفتر
که هر برگ از تبِ خجلت، رُخی دارد چو شبنم، تر
تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
آه از خزان این حرم و باغ پرپرش
این داغ جانگداز که سخت است باورش
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
گل میکند لبخند تو مهمان که میآید
باز است آغوش تو سرگردان که میآید
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
فاطمه مادر حسین و حسن
گله کرد از وصال شیرازی
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
لهیب ذوالفقارت بر تن گردنکشان ماندهست
طنین خطبههایت در گلوگاه زمان ماندهست
کجاست آن که دلش چشمهسار حکمت بود
کجاست آن که رخش آبشار رحمت بود
کجاست آن که وجودش مطاف هر دل بود
و با شکوهتر از آفتابِ ساحل بود
باغیم که رنجدیده از پاییزیم
با اشک، نمک به زخم خود میریزیم
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
دلت زخمی دلت آتشفشان بود
نگاهت آسمان بود، آسمان بود
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینههایت، ناگهان تر شد
سخن ز حبل الهی و بانگ «وَ اعتَصِمُو»ست
حقیقتی که هدایت همیشه زنده به اوست
نمیشد خالی از عَمّارها دور و برت، ای کاش
یلی همتای اَشتر داشتی در لشکرت، ای کاش
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
میان هجمۀ غمها اگر پناه ندارد
حسین هست نمیگویم او سپاه ندارد