در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
به نام آنکه مستغنیست بالذّات
«بَدیعُ الاَرض» و «خلّاقُ السماوات»
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود