مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
به نام آنکه مستغنیست بالذّات
«بَدیعُ الاَرض» و «خلّاقُ السماوات»
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود