یک روز شبیه ابرها گریانم
یک روز چنان شکوفهها خندانم
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
وقت وداع فصل بهاران بگو حسین
در لحظههای بارش باران بگو حسین
شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی
به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن