پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
كوی امید و كعبۀ احرار، كربلاست
معراج عشق و مطلع انوار، كربلاست
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی