کربلا
شهر قصههای دور نیست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
آسمان بیشک پر از تکبیرة الاحرام اوست
غم همیشه تشنۀ دریای ناآرام اوست
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر