دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
دو خورشید جهانآرا، دو قرص ماه، دو اختر
دو آزاده، دو دلداده، دو رزمنده، دو همسنگر...
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
دریا کشید نعره، صدا زد: مرا بنوش
غیرت نهیب زد که به دریا بگو: خموش
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
مسلم که از حسین سلام مکرّرش
باید که خواند حضرت عبّاس دیگرش
ای تن و جانت سپر هر بلا
کوفۀ تو قطعهای از کربلا
ای خداجلوه و نبیمرآت
مرتضیخصلت و حسینصفات
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
این گلِ تر ز چه باغیست که لب خشکیدهست؟
نو شکفتهست و به هر غنچه لبش خندیدهست
همیشه تا که بُوَد بر لب مَلَک تهلیل
هماره تا که بشر راست ذکر ربّ جلیل
سقا به آب، لب ز ادب آشنا نکرد
از آب پُرس از چه ز سقّا حیا نکرد
من آب فرات را مکدّر دیدم
او را خجل از ساقی کوثر دیدم
به یاد دستِ قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست
گمان مکن پسرت ناتنیبرادر بود
قسم به عشق، کنارم حسین دیگر بود