پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
کیست این زن، اینکه بر بالای منبر ایستاده
در میان این همه شمشیر و خنجر ایستاده
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
بار بربندید آهنگ سفر دارد حسین
نیّت رفتن در آغوش خطر دارد حسین
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
برپا شدهست در دل من خیمهٔ غمی
جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی!
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود