نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
با ظلم بجنگ، حرف مظلوم این است
راهی که حسین کرده معلوم این است
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
هر کس به سایۀ تو دو رکعت نماز کرد
با یک قنوت هر چه گره داشت، باز کرد
از کوی تو ای قبلۀ عالم! نرویم
با دست تهی و دل پُر غم نرویم
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
گفتند کی؟ ناله کردی، الشام الشام الشام
افروخت در خاطراتت، تحقیر و دشنام، الشام
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
دارم دلی از شوق تو لبریز علیجان
آه ای تو بهار دل پاییز علیجان
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ