دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
روز تشییع پیکر پاکش
همه جا غرق در تلاطم بود
تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
تو آمدی و بهشت برین مکه شدی
امان آمنه بودی امین مکه شدی
باید صلواتها جلی ختم شود
همواره به ذکر عملی ختم شود
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
چه شد که یاس من آشفته است و تاب ندارد؟
سؤال بحث برانگیز من جواب ندارد
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
فدای حُسن دلانگیز باغبان شده بود
بهار، با همه سرسبزیاش خزان شده بود
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس