گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد