گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد