سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد