الهی اکبر از تو اصغر از تو
به خون آغشتگانم یکسر از تو
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد