در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم