کربلا
شهر قصههای دور نیست
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش