نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
تیغ است و آتش است و هزاران فدایی است
هر جا که نام اوست هوا کربلایی است
تابید بر زمین
نوری از آسمان
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
اعماق آیههای یقین را شکافته
نور است و آسمان برین را شکافته
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان