شدهست خیره به جاده دو چشم تار مدینه
به پیشوازی تنهاترین سوار مدینه
یک روز شبیه ابرها گریانم
یک روز چنان شکوفهها خندانم
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
وقت وداع فصل بهاران بگو حسین
در لحظههای بارش باران بگو حسین
شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی
به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم