بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
میروی دریا دل من! دست خالی برنگردی
از میان دردها با بیخیالی برنگردی
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
کوچه کوچه نسیم سامرّا
عطر غم از عراق آورده
ببین که با غم و اندوه بعد رفتن تو
میان معرکه ماییم و راه روشن تو
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
جانبخشتر ندیده کسی از تبسمت
جان جهان! فدای سلامٌ علیکمت
پس از تو آسمان از دامنش خورشید کم دارد
زمین در سینهاش دریای طوفانزای غم دارد
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
میمیرم از دلشورههای اربعینی
از حسرت و دلتنگی و غربتنشینی
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
بار بر بستهای ای دل، به سلامت سفرت
میبری قافلۀ اشک مرا پشت سرت
هرچند عیان است ولی وقت بیان است
عشق تو گرانقدرترین عشق جهان است
بگو با من که در آن روز و در آنجا چه میدیدی؟
شهید من! میان تیر و ترکشها چه میدیدی؟
پیچیده شمیم ندبه و عهد و سمات
طوفانزدگان! کجاست کشتی نجات؟
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشندهتر از صبح طلوع است
ای چشم! از آن دیدۀ بیدار بخوان
ای اشک! از آن چشمِ گهربار بخوان
مگر نه اینکه همان طفل غزه طفل من است
چرا سکوت کنم سینهام پر از سخن است
سلامٌ علی آل یاسین و طاها
سلامٌ علی آل خیر البرایا
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
تو از تبار بهاران، تو از سلالۀ رودی
تویی که شعر شکفتن به گوش غنچه سرودی