گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
نوربخش يقين و تلقين اوست
هم جهانبان و هم جهانبين اوست
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش