روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
ای دل به مهر داده به حق! دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا! جان، فدای تو