او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
کو یک نفر که یاد دلِ خستگان کند؟
یا لا اقل حکایت ما را بیان کند...
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد...
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت