در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
شبی که مطلع مهر از، طلوع زینب بود
فروغ روز نشسته، به دامن شب بود
امیر قافلۀ دشت کربلاست حسین
به راه بادیۀ عشق، آشناست حسین
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد