چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
خبر رسید که سیصد کبوتر آوردند
ولی کبوتر بیبال و بیپر آوردند
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
ما دردها و داغها را میشناسیم
غوغای باد و باغها را میشناسیم
دلی داشت تقدیم دنیا نکرد
به دریا زد، این پا و آن پا نکرد
شبم در حضوری لبالب گذشت
کدامین شبم مثل آن شب گذشت
که مینَهد مرهم، داغ سوگواران را؟
که جمع میکند این خاطر پریشان را؟
چون حلقه دوست، روح تو را در میان گرفت
شأنت زمین نبود، تو را آسمان گرفت
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری