دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
تيغيم که در فراز، رعبانگيزيم
هنگام فرود، خون دشمن ريزيم
خبر رسید که سیصد کبوتر آوردند
ولی کبوتر بیبال و بیپر آوردند
آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
ما دردها و داغها را میشناسیم
غوغای باد و باغها را میشناسیم
دلی داشت تقدیم دنیا نکرد
به دریا زد، این پا و آن پا نکرد
شبم در حضوری لبالب گذشت
کدامین شبم مثل آن شب گذشت
که مینَهد مرهم، داغ سوگواران را؟
که جمع میکند این خاطر پریشان را؟
چون حلقه دوست، روح تو را در میان گرفت
شأنت زمین نبود، تو را آسمان گرفت
کی غیرت مردانۀ ما بگذارد
دشمن به حریم خانه پا بگذارد؟
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
پیکار علیه ظالمان پیشهٔ ماست
جان در ره دوست دادن اندیشهٔ ماست