روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی