بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت